بهاربهار، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

بهار زندگي من

جهت تخليه خستگي

خدايا ميشه يه تخفيفي به مامانا بدي؟ مثلاً يه تخفيف بده كه مامانا آنفولانزا نگيرن كه به بچشون هم سرايت نكنه يا هر ماماني يه چشم هم پشت سرش داشته باشه كه وقتي يهويي برميگرده دست وروجك ريزه ميزه اش رو له نكنه، يا يه لطفي بكن به مامانا چهار تا دست بده كه بتونن موقع كارهاي خونه، يه فسقلي رو هم بغل كنن، يا حداقل شبانه روز هر ماماني رو ٤٨ساعتي كن كه به همه كاراش برسه يا يه اعصاب فولادي به مامانا بده كه وقتي ساعت يك شب  بعد از كلي دالي بازي و كلاغ پر و قل بازي توپ و قلقلك دادن و غلت زدن وسط خونه و قصه گفتن و لالايي كودكانه خوندن و بعد هم از سر درمرندگي رسيدن به آواز سلطان قلبها!!!! و در آخر متوسل شدن به قرآن و ذكر گفتن هنوز يه نيم وجبي داره از سر و ك...
19 دی 1392

قدم به قدم

دست بگير به زانوهات و يا علي گويان بلند شو شيرينكم، فقط كافيه اعتماد كني به پاهاي خودت، مطمئنم اين پاهاي كوچك روزي قدمهاي بزرگي بر خواهد داشت...
14 دی 1392

من به قربان بهار

قربون دس دسي كردنات قربون خنديدنات قربون ماما گفتنات قربون دالي كردنات قربون دَدَ گفتنات قربون باي باي كردنات قربون غر زدنات قربون بابا گفتنات قربون ناناي كردنات قربون جوجو گفتنات قربون سوت زدنات قربون موش شدنا و خرس شدنات قربون گريه كردنات قربون بداخلاقيات قربون ناز كردنا و لوس شدنات قربون تاتي كردنات قربون به به خوردنات قربون چشمات اصلاً قربون جيش كردنات  قربون دندون كوچولوت حتي قربون بوي قطره آهن و شربت زينكت... مادر قربونت بشه 
14 دی 1392

کابوس

این شبها که میگذرد همراه با تو میگریم، همراه با تو هق هق میکنم عزیز مادر، همراه با تو هر شب ناله میکنم از چیزی که تو را میترساند تو را در آغوش میکشم و راه میروم، لالایی میخوانم، میبوسمت، قربان صدقه ات میروم، حرف میزنم برابت ولی تو همچنان گریه میکنی... نمیدانم دلیل ترست از چیست... خدا کند این شب ها زودتر تمام شود!!!
11 دی 1392

صداي دينگ دينگ

تا حالا نميدونستم شنيدن صداي دينگ دينگ قاشق كه به يه الماس كوچولو ميخوره تا اين اندازه ميتونه منو سر وجد بياره تا جايي كه از خوشحالي جيييييييييييغ بكشم... اولين دندون خوشكلت مباركت باشه بهارناز مادر
30 آذر 1392

تنهايي

ديشب چه شب پر آشوبي بود براي منِ مادر. انگار صدها كيلومتر فاصله بود بين من و بهار... با اينكه بهار تنها چند متر آن طرف تر، آرام و راحت ( مثل هميشه) براي اولين بار در اتاق خودش تنها خوابيده بود، اما من! مثل تمام شبهاي شش ماه گذشته پر از فكر و خيال فرزندم يك لحظه خواب راحت نداشتم. اولين شبي بود كه جدا از دخترم خوابيدم و نخواستم بهار در آغوشم بخوابد و خودم تا نيمه شب بيدار بشينم و محو تماشايش شوم، خواستم مادر كافي باشم تا مادر كامل، خواستم دخترم از الان حس مستقل بودن را بچشد، خواستم درك كند لحظه هايي هم هست كه مادرش كنارش نباشد، خواستم وقتي به من احتياج پيدا كرد صدايم بزند تا كنارش بروم نه اينكه هر لحظه پيشش باشم... خواستم خودم هم از وابستگي بي ...
5 مهر 1392

بدون عنوان

اين روزهاي مادرانه، واقعاً روزهاي جالبيه...  هيچ وقت تصور نميكردم تا اين اندازه به رفتار خودم شك كنم!!!! بـــَــله خود من... چند روز پيش با بهار براي انجام كارهاي اداري ساخت زميني كه تازه خريديم رفتيم شهرداري. روي صندلي نشسته بودمو منتظر كه نوبتم بشه و برم درخواست بدم و همينجور تو عالم خودم بودم كه ديدم از دور آقايي داره با خنده بهم نزديك ميشه و به بهار نگاه ميكنه، اهميت چنداني بهش ندادم تا اينكه اومد و صاف نشست رو صندلي كناريم و در يك چشم به هم زدني بهار رو از بغلم كشيد بيرون!!! وقتي به خودم اومدم كه بهار تو بغل اون آقا بود و داشت باهاش بازي ميكرد، دقيق كه نگاه كردم ديدم آقاهه معلول ذهنيه يا به قول عوام عقب افتاده!  ترسي كه تو وجودم بود هزاا...
5 مهر 1392

عذرخواهي از مهناز

چند روزه ياد يه خاطره افتادم؛ چند سال پيش مهناز( دختر خالم) كه هميشه مرتب و تر و تميز و شيك بود رو خونه مادر جون ديدم، خودشو وروجك شيطونش رو، تا شب بودن، بعد از ظهر ديگه دلم طاقت نياوود و بهش گفتم :واااااااي مهناز چقد شلخته شدي؟! گفت: صبر كن خودت كه بچه دار شدي ميفهمي چرا اينجوري شدم!!! حالا خودم با وجود يه بچه به شدت شلخته شدم، از يه طرف بهار بهم استفراغ ميكنه، اول بهارو تميز ميكنم لباسشو عوض ميكنم دست و صورتشو ميشورم بعد شيرش ميدم و بعد ديگه وقت نميكنم به خودم برسم! ميخوايم بريم بيرون، اول به بهار شير ميدم بعد پوشك بهار رو عوض ميكنم دست و صورتشو ميشورم،لباسشو عوض ميكنم با هزار جور بازي در آوردن گل سر به چهار تا شاخه موهاش ميزنم،به بدن و صور...
24 مرداد 1392